عشق به خدا | ||
من هروقت حس درس خوندن بهم دست میده،5 دقیقه دراز می کشم برطرف میشه [ چهارشنبه 90/10/7 ] [ 8:22 صبح ] [ عشق به خداوند ]
At least 5 people in this world love you so much they would die for you [ چهارشنبه 90/10/7 ] [ 8:12 صبح ] [ عشق به خداوند ]
1- گاهی به تماشای غروب آفتاب بنشینیم. [ چهارشنبه 90/10/7 ] [ 8:11 صبح ] [ عشق به خداوند ]
[ چهارشنبه 90/10/7 ] [ 8:0 صبح ] [ عشق به خداوند ]
برای نابینا الماس و شیشه یکی است [ چهارشنبه 90/10/7 ] [ 7:57 صبح ] [ عشق به خداوند ]
[ شنبه 90/7/30 ] [ 10:39 صبح ] [ عشق به خداوند ]
سگ واق واق میکند نه پارس. این ضربهای بود که از تازیان خوردهایم که میخواستند ما پارسیان را خرد و کوچک کنند که این لقب را به پارسیان دادند. غذا در زبان عربی یعنی پس آب شتر،که این هم یکی دیگر از ضربههای تازیان هست که به هنگام خوردن شام یا ناهار میگفتند بگویید: غذا میخوریم در حالیکه لغت عربی آن طعام است که خودشان استفاده میکنند ، به جای کلمه غذا از خوراک استفاده نمائید. خواهشمندم این دو مورد را به دوستان پارسی زبان خود گوش زد کنید.. جهت آگهی بیشتر میتوانید به لغتنامه دهخدا مراجعه کنید [ شنبه 90/7/30 ] [ 10:35 صبح ] [ عشق به خداوند ]
چند قورباغه از جنگلی عبور می کردند که ناگهان دو تا از آنها به داخل گودال عمیقی افتادند. بقیه قورباغه ها در کنار گودال جمع شدند و وقتی دیدند که گودال چقدر عمیق است به دو قورباغه دیگر گفتند: که دیگر چاره ای نیست شما به زودی خواهید مرد. دو قورباغه این حرفها را نشنیده گرفتند و با تمام توانشان کوشیدند که از گودال بیرون بپرند. اما قورباغه های دیگر مدام می گفتند: که دست از تلاش بردارند چون نمی توانند از گودال خارج شوند و خیلی زود خواهند مرد. بالاخره یکی از دو قورباغه تسلیم گفته های دیگر قورباغه ها شد و دست از تلاش برداشت. سر انجام به داخل گودال پرت شد و مرد. اما قورباغه دیگر با تمام توان برای بیرون آمدن از گودال تلاش می کرد. هر چه بقیه قورباغه ها فریاد میزدند که تلاش بیشتر فایده ای ندارد او مصمم تر می شد تا اینکه بالاخره از گودال خارج شد. وقتی بیرون آمد. بقیه قورباغه ها از او پرسیدند: مگر تو حرفهای ما را نمی شنیدی؟ معلوم شد که قورباغه ناشنواست. در واقع او در تمام مدت فکر می کرد که دیگران او را تشویق می کنند. [ شنبه 90/7/30 ] [ 10:17 صبح ] [ عشق به خداوند ]
روزی لئون تولستوی در خیابانی راه می رفت که ناآگاهانه به زنی تنه زد. زن بی وقفه شروع به فحش دادن و بد وبیراه گفتن کرد . بعد از مدتی که خوب تولستوی را فحش مالی کرد ،تولستوی کلاهش را از سرش برداشت و ... محترمانه معذرت خواهی کرد و در پایان گفت : مادمازل من لئون تولستوی هستم . زن که بسیار شرمگین شده بود ،عذر خواهی کرد و گفت :چرا شما خودتان را زودتر معرفی نکردید؟ تولستوی در جواب گفت : شما آنچنان غرق معرفی خودتان بودید که به من مجال این کار را ندادید [ شنبه 90/7/30 ] [ 10:16 صبح ] [ عشق به خداوند ]
روزی مدیر یکی از شرکتهای بزرگ در حالیکه به سمت دفتر کارش می رفت چشمش به جوانی افتاد که در کنار دیوار بیکار ایستاده بود و به اطراف خود نگاه میکرد. جلو رفت و از او پرسید: «شما ماهانه چقدر حقوق دریافت می کنی؟» جوان با تعجب جواب داد: «ماهی 2000 دلار.» مدیر با نگاهی آشفته دست به جیب شد و از کیف پول خود 6000 دلار را در آورده و به جوان داد و به او گفت: جوان با خوشحالی از جا جهید و به سرعت دور شد. مدیر از کارمند دیگری که در نزدیکیش بود پرسید: «آن جوان کارمند کدام قسمت بود؟» کارمند با تعجب از رفتار مدیر خود به او جواب داد: «او پیک پیتزا فروشی بود که برای کارکنان پیتزا آورده بود.» نکته مدیریتی:
[ شنبه 90/7/30 ] [ 10:16 صبح ] [ عشق به خداوند ]
|
||
[ طراحی : ایران اسکین ] [ Weblog Themes By : iran skin ] |